سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چنگ در پیمانهاى کسانى در آرید که چشم وفا از ایشان دارید . [نهج البلاغه]
 
شنبه 85 دی 9 , ساعت 7:20 عصر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ـ پیغام خدا را به شما می رسانم و برای شما ناصح مشفق و خیرخواهی امین هستم.

 (اعراف/ 68)

6ـ ابوطالب اگر چه پس از پدر رئیس مکه و قریش شد اما به سبب داشتن عائله سنگین و نداشتن درآمدهایی که سایر سران قریش از آن برخوردار بودند، فقیر بود، به همین دلیل تصمیم گرفت در سفر سالانه قریش به شام شرکت کند. محمد در این هنگام دوازده سال داشت و در خانه ابوطالب در کنار فرزندان او و به ویژه زیر نظر فاطمه، زن ابوطالب در کمال آرامش و امنیت زندگی می کرد.....

 

ـ این سفر برای محمد بسیار جالب بود، علاوه بر آنکه از سرزمینهای تمدنهای گذشته مثل وادی القری، مدین و دیار ثمود دیدار می کرد..... با مردمان گوناگون و عادات و آداب و رسوم و عقاید متفاوت و .... آشنا می شد.

از جمله این کسان راهبی بود که می گفتند سالیان دراز در بصری (شهری در حوران در 90 کیلومتری دمشق) درون صومعه خود مشغول عبادت است و مسیحیان آن منطقه به زیارت او می روند و گاهی به هنگام عبور کاروانها بیرون می آید و با کاروانیان دیدار می کند....

 

ـ ... راهب از شادی، دستهای خود را به هم کوفت. ابوطالب که حرکات و گفتار راهب در شگفت مانده بود پرسید: چه چیز عالی است؟ چه دریافته اید؟ـ نام برادر زادة تو را در کتابهای مقدس گذشتگان خوانده بودم و نشانه های او را نیزه او برگزیده خداست در آینده پیامبر خواهد شد و آخرین پیامبر خدا خواهد بود باید مراقب او باشی، به ویژه یهودیان اگر بفهمند به او گزند خواهند رسانید.....

 

ـ چهار سال از روزی که محمد با عموی خود به شام رفته بود و یکسال از شروع چوپانی در قراریط (ناحیه ای در اطراف مکه) می گذشت و اکنون محمد شانزده ساله بود و همراه عموی خویش و و تقریبا تمام قبیله قریش از مکه بیرون آمده و در بازار عکاظ حضور یافته بودند .... ناگاه همچنان که دوشادوش عموی خود در حال قدم زدن در قسمتی ازبازار بود مرد مسلحی از اهالی مکه را دید که می شناخت اما نامش را نمی دانست این مرد با شتاب از میان انبوه مردم خریدار و تماشاگر فروشنده خود را به عموی وی رسانید و در گوش او چیزهایی گفت.... ابوطالب به عده ای از افراد قریش که در اطرافش بودند با کلمات و صدایی که سعی می کرد دیگران نفهمند گفت: هر چه زودتر تمام قریش و کنانه به سوی مکه بگریزیم و خود را به مکه برسانیم....

 

ـ از آنسو قبییله هوازن نیز ازقضیه آگاه شدند و دریافتند که کنانه و قریش به سوی مکه گریخته اند؛ با سرعت هر چه تمامتر در پی انان به راه افتادند و سرانجام پیش از آنکه قریش و کنانه به حریم مکه برسند به آنان رسید و قریش و کنانه با استفاده از تاریکی شب با جنگ و گریز خود را به حریم مکه رساندند و هوازن ناگزیر بازگشتند اما جنگ بین آنان از یکسو و کنانه و قریش از سوی دیگر چهار سال طول کشید. بدین صورت که گاهی اینان از مکه خارج می شدند و با آنان می جنگیدند پس از چهار سال سرانجام جنگ با پرداخت خونبهای هوازن که تعداد کشته شدگان آن از قریش و کنانه بیشتر بود به پایان رسید به این جنگ از همان جهت که در یکی از ماههایی که جنگ در آن حرمت داشت (ذیقعده، ذی الحجه، محرم و رجب ) واقع شده بود،‌ فجار (یعنی گناه) نام داده بودند.

ـ چهار سال تمام از آغاز جنگ فجار چهارم می گذشت و ماه پیش پایان یافته بود اکنون ماه شوال و محمد بیست ساله بود و در کنار عموی خود زیبر بن عبدالمطلب نزدیک خانه کعبه ایستاده بود ... ناگاه صدای فریاد مردی از کوه ابوقبیس بلند شد محمد و زبیر نگاهی به هم افکندند و به جانب صدا دویدند و در آنجا دیدند مردی بالای کوه ایستاده و خطاب به مردمی که پائین ایستاده بودند میگوید: ای مردم قریش! به داد ستمدیده ای دور از طایفه کسان خویش برسید که در داخل شهر مکه کالای او را به ستم میبرند.

 

ـ عبدالله ابن جدعان تیمی که از شنیدن ماجرا سخت ناراحت شده بود، خطاب به حاضران گفت: در گذشته های دور میان برخی مردان جرهم که همه نامشان فضل بود، پیمانی وجود داشت که به پیمان ”فضل ها“ مشهور بود و اساس آن دفاع از حقوق افتادگان بود؛ هر کس آن پیمان را می ستاید و امروز با دیدن این خودسری ها و ستمگری ها در مکه چنین پیمانی را برای ستاندن حق مظلومانی چون این مرد ضروری می داند همین لحظه با من به خانه من بیاید تا با هم آن پیمان پدران خویش را از نو زنده کنیم.

 

ـ همگی یکصدا او را ستودند و افراد بسیاری از بنی هاشم از جمله زیبر و محمد و .... به خانه او رفتند و سپس پیمان بستند که برای یاری هر ستمدیده و گرفتن حق وی همداستان باشند و اجازه ندهند که در مکه بر احدی ستم شود... و بدین وسیله توانستند حق آن مرد را که شخص به نام عاص بنوائل ستانده بود. باز گردانند.

 

ـ 25 ساله است و اکنون بیرون مکه کنار غار حراء ‌نشستند و چشمان را به افقهای دور دوخته است ..... تمام کودکی خود را در همین سرزمین گذرانده است. پدر را هرگز ندیده اما از مادر چیزهای را در خاطر دارد که البته از شش سالگی فراتر نمی رود عبدالمطلب جد خود و حلیمه دایه خویش را بیش به یاد می آورد اما با مهربانترین دایه خود صحرا را بیشتر در خاطر دارد، روزهای کودکی خود را در گوشه و کنار این صحرا به یاد می آورد: روزهای چوپانی با دستهایی که هنوز بوی کودکی می داد و پاهایی که از ارتفاع قامت گوسفندان بلندتر نبود.....

ـ از شیرین ترین دوران کودکی، آنچه اینک به یاد او می آید آن سفر دلچسب آن نخستین سفر به مرزهای ناشناخته، فراسوی صحراهای بطحاء ‌با عموی بزرگوارش ابوطالب به شام است و آن ملاقات دیدنی و در یاد ماندنی در میانه راه با قدیس بخران به خاطر می آورد که احترامی که آن پیرمرد به او می گذاشت کمتراز احترامی نبود که مادر یا جد پدری به وی می گذاشتند.

 

ـ و نیز نوجوانی خود را به خاطر می آورد که به اندوختن تجربه در کاروان تجارت عمو بین مکه و شام گذشت در طول این نوجوانی و پسر جوانی، پاکی و بی نیازی و استغنای طبع و صداقت و امامت در کار و کردار و عصمت چشم و حشمت جسم و بالای موزن و هنجار رفتارش، چنان بوده است که حتی در مکه سیاه، .....نیز به پاکی و امانت انگشت نماست و نه تنها نیکان و موحدان و پاکان قریش و غیر آن که حتی میخوارگان، عشرت پیشگان، رباخواران و دنیا طلبان نیز پاکی او را پاس می دارند و در سراسر بطحاء او را محمد امین می نامند



لیست کل یادداشت های این وبلاگ